کد خبر: 1318536
تاریخ انتشار: ۲۹ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۳:۰۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با خواهر شهید مهدی کمالی از شهدای تجاوز نظامی امریکا و رژیم صهیونیستی به ایران
 متولد نیمه شعبان در غدیر آسمانی شد برادرم نیمه‌شعبان سال ۷۴ متولد شده بود. به همین خاطر نامش را مهدی گذاشتند. بعد‌ها که به سن ازدواج رسید، من یکی از دوستانم را به ایشان معرفی کردم و بعد از صحبت‌های اولیه قرار خواستگاری گذاشته شد. شبی که به خواستگاری رفتیم، شب سالروز ازدواج امیرالمؤمنین (ع) و حضرت زهرا (س) بود و امسال هم ایام ولادت امام رضا (ع) ازدواج کرد
علیرضا محمدی

جوان آنلاین:‌شهید مهدی کمالی تازه دامادی بود که تنها ۳۴ روز پس از برگزاری مراسم ازدواجش در روز ۲۴ خردادماه و در تجاوز رژیم صهیونیستی به کشورمان شهید شد. او تکاور پاسداری بود که به صورت داوطلبانه برای مقابله با دشمن صهیونیستی عازم عملیات شد و روز دوم جنگ بر اثر موشک شلیک شده از پهپاد اسرائیلی به شهادت رسید. خبر شهادت او برای خانواده که به تازگی جشن ازدواجش را برگزار کرده بودند؛ بسیار سخت بود. اما مهدی قدم در مسیری گذاشته بود که سال‌ها قبل پدر مرحومش در جبهه‌های دفاع مقدس برداشته بود. گفت‌و‌گوی «جوان» با مهسا کمالی، خواهر کوچک‌تر شهید را پیش رو دارید. نازنین کمالی، خواهر بزرگ‌تر شهید نیز دلنوشته‌ای از برادر را برای‌مان ارسال کرده است.

کلیپی در فضای مجازی دیدم که در آن همسر شهید کمالی از شهادت ایشان تنها چند روز پس از ازدواج‌شان می‌گفت. آقا مهدی داماد چند روزه بود؟
برادرم در ایام ولادت امام رضا (ع) که اردیبهشت ماه امسال بود ازدواج کرد و درست ۳۴ روز بعد در ۲۴ خرداد به شهادت رسید. نکته جالب در زندگی شهید کمالی این است که نیمه‌شعبان سال ۷۴ متولد شده بود. به همین خاطر نامش را مهدی گذاشتند. بعد‌ها که به سن ازدواج رسید، من یکی از دوستانم را به ایشان معرفی کردم و بعد از صحبت‌های اولیه، قرار خواستگاری گذاشته شد. شبی که به خواستگاری رفتیم، شب سالروز ازدواج امیرالمؤمنین (ع) و حضرت زهرا (س) بود. امسال هم که در ایام ولادت امام رضا (ع) مراسم ازدواج برادرم برگزار شد و حدود یک ماه بعد در شب عید غدیر به شهادت رسید. 

ایشان برادر بزرگ‌تر شما بودند؟ چند خواهر و برادر هستید؟
بله، برادر بزرگ‌تر و پسر ارشد خانواده بود. ما در خانواده دو خواهر و دو برادر هستیم. آقا مهدی فرزند دوم پس از خواهر بزرگ‌ترمان است. بعد از ایشان یک برادر دیگرمان متولد شد و فرزند آخر خانواده من هستم. پدرمان حدود ۹ سال پیش بر اثر بیماری به رحمت خدا رفتند، آقا مهدی آن زمان ۲۰ سالش بود. ایشان هشت، ۹ سالی از من بزرگ‌تر هستند. بعد از پدرم، جای او را برای من گرفت. آنموقع من سن کمی داشتم. برادرم مثل یک استاد یا مربی سعی می‌کرد راهنمایی‌ام کند. نه فقط با کلام که با رفتار و کارهایش به صورت عملی سعی داشت اخلاق حسنه خودش را به من انتقال بدهد. شهید واقعاً پشتکار بالایی داشت در هر کاری این سعی و پشتکارش به خوبی دیده می‌شد. هرچند پدرمان بعد از شهادت حقوقی از خودش گذاشته بود، ولی شهید از دوره نوجوانی سعی داشت مستقل باشد. در کنار این استقلال، به خانواده هم بسیار رسیدگی می‌کرد. یعنی هم از لحاظ مالی و هم عاطفی، آقا مهدی هر کاری از دستش برمی‌آمد برای ما انجام می‌داد. شاید فکر کنید که ما یک رابطه کوچک‌تری و بزرگ‌تری محض داشتیم، ولی اصلاً اینطور نبود. ایشان واقعاً مثل یک دوست برای من بود. طوری که پس از شهادتش احساس می‌کنم هم برادرم را از دست داده‌ام و هم یک رفیق و دوست بسیار صمیمی و مهربان را. 

گویا پدر مرحوم‌تان هم سابقه حضور در جبهه‌های دفاع مقدس را داشت؟
بله ایشان ۲۲ ماه به صورت بسیجی و داوطلبانه به جبهه رفته بود. اثرات حضور بابا در جبهه و ایثارگری‌هایی که داشت، بعد‌ها باعث شد برادرم هم به عضویت سپاه درآید. ابتدا آقا مهدی در قسمت اداری مشغول شده بود. اما چون خودش روحیه عملیاتی داشت و از پشت میزنشینی خوشش نمی‌آمد، رسته‌اش را تغییر داد و به تیپ تکاوری پیوست. همه‌جور دوره‌ای را هم پشت سرگذاشته بود. چتربازی، تیراندازی، کوهنوردی و... کلاً یک آدم ورزشکار و بسیار پرروحیه و عملیاتی بود. 

صرفه نظر از آموزش‌هایی که در دوره‌های تکاوری دیده بود، خود شهید به چه ورزش‌هایی علاقه داشت؟
در خیلی از رشته‌های ورزشی دستی برآتش داشت. مثل کوهنوردی، چتربازی، فوتبال، والیبال و...، اما سه‌رشته ورزشی مثل بدنسازی، چتربازی و فوتبال را سفت و سخت‌تر از باقی رشته‌ها دنبال می‌کرد. موقع شهادتش یک جوان ۲۹ ساله بود. هنوز چند ماهی مانده بود که ۳۰ ساله شود. بسیار قبراق و پرروحیه و پر انرژی بود. 

وقتی که صهیونیست‌ها به کشورمان حمله کردند، آقا مهدی چه واکنشی به این تجاوز داشت؟
شب قبل از حمله صهونیست‌ها، برادرم و همسرش که هنوز در خانه ما زندگی می‌کردند، قصد داشتند روز بعد که ۲۳ خرداد می‌شد به علی گودرز بروند و در مراسم ازدواج یکی از دوستان برادرم شرکت کنند. آن شب تا نیمه‌های شب مشغول جمع‌و‌جور کردن وسایل سفر بودند. زمان زیادی از استراحت‌شان نمی‌گذشت که دور و بر ساعت ۵ صبح دیدم برادرم باکسی تلفنی صحبت می‌کند. از چهره‌اش مشخص بود، بسیار ناراحت است و گویا خبر ناگورای را شنیده است. تماس را که قطع کرد گفت: تعدادی از سرداران و فرماندهان را به شهادت رسانده‌اند... خیلی ناراحت بود. صبح که شد به دوستش زنگ زد و گفت نمی‌توانم برای مراسم ازدواجت بیایم. شما مراسم را برگزار کن ولی به خاطر شهادت سرداران و دانشمندان و هموطنان‌مان، سعی کن کمی مراعات کنی. 

گفتید شهید و همسرش هنوز در خانه پدری زندگی می‌کردند، بعد از ازدوج آنجا ساکن شده بودند؟
چون برادرم نظامی بود، خانه سازمانی به ایشان تعلق می‌گرفت. در نوبت تحویل خانه بود که ازدواج کرد و، چون هنوز مسکن نداشتند، موقتاً در خانه پدری زندگی می‌کردند. قرار بود وقتی خانه‌شان را تحویل گرفتند، به خانه خودشان بروند که متأسفانه عمر این زندگی مشترک فقط ۳۴ روز به طول انجامید. 

ایشان در نیروی زمینی بودند، چطور شد به مأموریت عملیاتی رفتند؟
روز ۲۳ خرداد برادرم تا حدود ساعت ۴ الی ۵ عصر در خانه بود. بعد گویا یکی از دوستان و همرزمانش با او تماس می‌گیرد و خبری را به ایشان می‌دهد و برادرم هم راهی می‌شود. شب آن روز مراسم ازدواج یکی از همکاران پدرخانم آقا مهدی برگزار می‌شد. وقتی که رفتن به مراسم ازدواج دوست برادرم کنسل شد، می‌خواستند آن شب به مراسم ازدواج همکار پدر خانمش بروند. عصر که برادرم می‌خواست بیرون برود، به ما نگفت کجا می‌رود. ما اصلاً نمی‌دانستیم که او دارد به پادگان می‌رود. فکر می‌کردیم دارد مهیای رفتن به مراسم می‌شود. البته به خانمش گفته بود که کجا می‌رود. به ما نگفته بود، چون می‌ترسید مانع رفتنش شویم. خصوصاً مادرم که خیلی نگران آقا مهدی بود. برادرم اخلاقی که داشت خیلی اهل خداحافظی کردن و اینطور چیز‌ها نبود. اما آن روز با صدای بلند از مادرمان خداحافظی کرد. بعد رو به ما کرد و بغض‌آلود گفت: مراقب خودتان باشید. رفت و دیگر برنگشت. 

مأموریت‌شان چه بود؟ همرزمان شهید بعد‌ها چه خاطراتی از آن روز برای‌تان تعریف کردند؟
برادرم و دوستانش نیروی تکاوری بودند و گویا حدود ۲۰ نفر از آنها به صورت داوطلبانه مأمور می‌شوند تا با بچه‌های پادگان امام علی (ع) همراه شوند و با نفوذی‌ها یا ایادی رژیم صهیونیستی مقابله کنند. این ۲۰ نفر به گروه‌های کوچک‌تری تقسیم می‌شوند تا منطقه را پوشش بدهند و همه‌جا را پاکسازی کنند. یکی از همرزمان برادرم می‌گفت؛ روزی که صهیونیست‌ها به ایران حمله کردند، ما با تعدادی از بچه‌ها تماس گرفتیم تا اگر تمایل داشتند به پادگان بیایند و عازم مأموریت شوند. چون آقا مهدی تازه ازدواج کرده بود با او دیرتر از بقیه تماس گرفتیم. هرچند دیر به او زنگ زدیم ولی زودتر از همه خودش را به ما رساند و به مأموریت رفت. آنطور که ما شنیدیم گویا برادرم و گروهی که در آن حضور داشت، با تعدادی از نفوذی‌های دشمن درگیر می‌شوند و از این عملیات موفق بیرون می‌آیند. ولی در هنگام بازگشت، یک پهپاد اسرائیلی به آنها شلیک می‌کند. برادرم ترکشی می‌خورد و بعد خودش را روی یکی از دوستانش می‌اندازد تا جان ایشان را نجات بدهد. در انفجار‌های بعدی، ترکش‌های دیگر به برادرم می‌خورد و به شهادت می‌رسد. اما دوستش نجات پیدا می‌کند و بعد با شلیک هوایی دیگر بچه‌ها را مطلع می‌کند. آنها هم به کمک گروه برادرم و دوستانش می‌آیند. البته از این گروه چند نفره فقط همین بنده خدا زنده مانده بود. الان ایشان جانباز است و درگیر عوارض موج انفجار شده است. این مطالب را به پدرشان بیان کرده و پدر ایشان هم برای ما تعریف کرد. دوست برادرم گفته بود قبل از اینکه به مأموریت برویم؛ آقا مهدی غذای خودش را به من داد و گفت زیاد گرسنه‌ام نیست شما غذای من را بخورید. بعد هم در اثنای مأموریت و موقعی که مورد حمله پهپادی قرار گرفته بودند، جان همین دوستش را نجات داده بود. 

شما چه زمانی مطلع شدید برادرتان برای مأموریت رفته است؟
ما تا چند ساعت خبر نداشتیم کجا رفته است. بعد که متوجه شدیم به سرکارش رفته، نگران شدیم. اما زن داداشم گفت با همسر یکی از دوستان شهید صحبت کرده و ایشان هم گفته آقا مهدی به پادگان تیپ تکاوری رفته و جایش امن است. زن داداشم به ما گفت به دلیل رعایت مسائل امنیتی، برادرم گفته نباید با ایشان تماس بگیریم. ما وقتی شنیدیم مهدی جایش امن است، خیال‌مان راحت شد. ولی تا صبح نخوابیدیم. از طرفی نمی‌توانستیم به او زنگ بزنیم یا پیام بدهیم و این موضوع هم باعث کلافگی‌مان شده بود. وقتی برادرم به شهادت رسیده بود، گویا بعضی از اقوام و آشنا‌ها متوجه این مسئله شده بودند. ولی ما خبر نداشتیم. صبح زود خاله‌مان تماس گرفت و سراغ مهدی را گرفت. ما شک کردیم. اما خاله گفت خواب بد دیده و زنگ زده تا احوالپرسی کند. کمی با مادرمان صحبت کرد و وقتی تماس قطع شد، دلشوره ما بیشتر شد. چون به تماس خاله و حرف‌هایی که می‌زد شک کرده بودیم. کم کم این اضطراب بیشتر شد و تصمیم گرفتیم پرس‌وجو کنیم. هر کسی یک حرفی می‌زد. حتی گفتند شاید ایشان مجروح شده است. پیش خودمان فکر می‌کردیم مجروحیت بهتر است از اینکه دیگر او را نبینیم. زنگ زدیم به دایی پدرمان که سپاهی است. به ایشان گفتیم شنیده‌ایم پادگان را زده‌اند. شما از مهدی خبر دارید؟ ایشان گفت که تمرکز صهیونیست‌ها روی پادگان امام‌علی (ع) و بچه‌های هوافضاست. با تیپ کاری ندارند. با شنیدن این حرف کمی خیال‌مان راحت شد. کمی بعد رفتیم خانه پدربزرگ‌مان. آنجا خاله‌ها و دایی‌ها همگی جمع بودند. تا ما را دیدند یکهو بغض‌شان ترکید و گریه کردند. آن لحظه متوجه شدیم چه اتفاقی افتاد و دیگر برادرم را نمی‌بینیم. 

مسلماً شنیدن خبر شهادت برادرتان تنها ۳۴ روز بعد از ازدواج‌شان برای شما بسیار سخت بود؟ 
بله همین‌طور است. نه فقط برای ما و برای همسرش که یک نوعروس است، بلکه برای اقوام و آشنا‌ها نیز شنیدن این خبر بسیار سخت بود. برادرم چیزی از زندگی مشترک متوجه نشد. یعنی فرصت نکرد؛ زندگی متأهلی را تجربه کند. اما او به عنوان یک رزمنده مکتبی، مشتاق بود برای کشور و اعتقاداتش بجنگند. برای همین هم وقتی دوستانش با او تماس گرفته بودند، بی‌هیچ تعللی راهی مأموریت شده بود. شوق شهادت همیشه در وجود برادرم زنده بود. همیشه به مادرم می‌گفت دعا کنید عاقبت به خیر شوم. دعا کنید شهید شوم. مادرم می‌گفت این چه حرفی است چرا باید شهید شوی؟ برادرم در جواب می‌گفت؛ شهادت عین عاقبت به خیری است. در بعضی از فیلم‌هایی که از برادرم مانده آرزوی شهادتش را تکرار می‌کند. الان هرچند شهادتش برای ما سخت است، اما خوشحالیم به آرزویش رسیده است. 

شهید کمالی به عنوان یک نیروی تکاوری در چه میادین دیگری حضور پیدا کرده بود؟
برادرم چند سال در منطقه مرزی اشنویه حضور داشت. آنقدر به کارش علاقه و تعهد داشت که دو، سه شیفت داوطبانه می‌ماند و چند ماه یکبار به مرخصی می‌آمد. حتی یکبار که ساعت ۱۱ یا ۱۲ شب با یک بالگرد به خرم‌آباد آمد، دیداری ما با تازه کرد و بامداد همان روز با همان بالگرد به منطقه برگشت. خیلی هم دوست داشت به سوریه برود. برای رفتن خیلی تلاش کرد. ولی مادرمان اجازه رفتن به او را نداد. زمانی که برادرم می‌خواست مدافع حرم شود، پدرمان تازه مرحوم شده بود. مادرم گفت نمی‌تواند در این شرایط داغ دیگری را تحمل کند؛ لذا به‌رغم اشتیاق آقا مهدی، اجازه نداد برود.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار